وقتی که بد بودم(پست بیستم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : mahtabi22

 از اطاق که خارج شدم چشمم افتاد به عسرین که وسط هال خوابیده بود: اه، عسرین....اینجا چرا خوابیدی؟ من می خوام قربونی کنم. نگار کو؟نمی بینشم. حتما گذاشتتش ور دل مرتضی. اونم واسه قربونی خوب بودا. نه نه ، مادرم از همه بهتره. امشب همه چی درست میشه. از فردا باز هم سعید رو دارم.

می کشی ی ی ی ی ی، درست میشه ه ه ه ه ، بکش ش ش ش،

وارد آشپزخانه شدم، کورمال کورمال به سمت سینک ظرفشویی رفتم: اینجا باید چاقو باشه.

چشمانم را ریز کردم. هنوز چشمم چیزی را نمی دید. با احتیاط دست بردم بین ظرفهای شسته شده: کو، چاقو کجاست...آهان پیدا شد.

با احتیاط چاقو را برداشتم. ناغافل صدای قیژژژ روی سینک کشیده شد: اوه ه ه ه ه

برگشتم به سمت هال نگاه کردم. عسرین هنوز خوابیده بود. چشمانم را برای لحظه ای بستم: خوبه، کسی بیدار نشد. برم سراغ مادرم. حتما توی اون یکی اطاق خوابیده.

چاقو را عمودی توی دستم گرفتم و به سمت اطاق رفتم. در اطاق نیمه باز بود. در را آهسته با دستم هل دادم. نور مهتاب از پنجره اطاق را نیمه روشن کرده بود. مادرم را دیدم. پشت به در به پهلو خوابیده بود. هر دودستش زیر گونه اش بود. روسری به سرش بسته بود. لبخند زدم. بالای سرش رسیدم. آهسته نفس می کشید. انگشتانم را روی دسته ی چاقو جابه جا کردم. صداها...صداها....

بکش ش ش ش، بکش ش ش ش ش

یک قدم دیگر برداشتم.....

-عسسسسسل....

سریع سر برگرداندم. غزل بود: بمیری غزل.... باید تورو می کشتم. این جا چی کار می کنی.

بکش ش ش ش ش، به غزل توجه نکن، بکش ش ش ش ش

غزل با احتیاط به سمتم آمد: چی کار می کنی؟

-قربونی می کنم. بیا کمکم.

-عسل...چاقو رو بده...

-می گم بیا کمکم، باید قربونی کنم.

غزل نیم چرخی زد. به همراهش چرخیدم. بین من و مادرم ایستاد. یکی از دستانش را به جلویش به عنوان دفاع نگه داشته بود. با پاهایش به مادرم ضربه زد: خانم پارسایی، پاشو...

خشمگین شدم: چی کار داری می کنی؟

همانطور که به مادرم ضربه می زد رو به من کرد:

-عسل من یه قربونی بهتر بیرون اطاق برات دارم. بیا بریم اونو بکشیم.

-من می خوام اینو بکشم. سعید بر می گرده. من می دونم. اگه قربونی بدم.

صدای خواب آلود مادرم را شنیدم: چیه؟ چی شده؟ نصف شبی می خوام بتمرگم. چرا نمی ذارین....

چشمش به من افتاد با چاقویی که دستم بود.

به تته پته افتاد: وای خاک به سرم....عسل....چی کار می خوای بکنی؟

غزل رو به مادرم کرد: خانم پارسایی پاشو حرف نزن.

چشمانم درشت شده بود. صداها شورش کرده بودند: قربانی ی ی ی ی ی، کشتن ن ن ن ن

مادرم از جا جست و پشت غزل پناه گرفت. مثل بید می لرزید. به غزل نگاه کردم. به گریه افتاده بود. ترس را در صورتش به وضوح می دیدم.

-عسل جونم، چاقو رو بده، باهم میریم بیرون قربونی می کنیم. تو دستات ضعیفه، من خودم واست قربونی می کنم.

-نه... من خودم باید بکشم...

-فرقی نمی کنه گلم. من و تو نداریم. یادته تو اداره روی بعضی از پرونده ها باهم شریکی کار می کردیم؟ اینم مثل اونه دیگه. تازه این چاقویی که آوردی تیز نیست. من یه چاقوی خوب دارم. خیلی هم بزرگتره.

دو دل شدم: صداها....اگه بخوام قربونی کنم باید چاقوم تیز باشه. شاید چاقوی غزل تیز تره...

دستم را کمی پایینتر آوردم: کو چاقویی که می گی.

چشمان غزل یک لحظه به پشت سرم نگاه کرد، سریع برگشتم، عسرین بود. با چشمان گشاد شده از ترس.

دوباره چاقو را بالا آوردم: داری کلک می زنی غزل؟

دندان های غزل به هم برخورد می کرد، انگار سردش بود، نه، نه، از ترس بود که دندانهایش به هم برخورد می کرد: عسل ، اون چاقو خوب نیست. کنده، سر مرغ رو هم نمی بره، چه برسه به آدم. من می خوام کمکت کنم. بده به من چاقو رو. بریم خودم برات چاقو بیارم می دم دستت.

به مادرم نگاه کردم، تقریبا به غزل چسبیده بود: قول بده، قسم بخور.

غزل مکث کرد.

-قسم نمی خوری؟

-قسم می خورم.

-بگو به جون داداشم، تو خیلی داداشتو دوست داری.

غزل باز هم مکث کرد.

-پس داری کلک می زنی؟

-نه، به جون داداشم راست می گم.

نیم نگاهی به عسرین کردم. چسبیده بود به چهار چوب در.

به مادرم نگاه کردم و گفتم: تو واسم مثل گوسفندی.

غزل بریده بریده گفت: چاقو رو بنداز پایین....باهم بریم از تو ماشین من..... یه چاقوی بزرگ بیاریم.

مادرم به لباس غزل چنگ زده بود. صداها جولان نمی دادند. آرام شده بودند. چاقو را رها کردم. به زمین افتاد و عمودی در فرش فرو رفت. به غزل نگاه کردم، همچنان گریه می کرد.

-نمی خوام....چاقو دیگه نمی خوام.....می خوام بخوابم....سعید فردا میاد ببرتم بیرون.....

چرخیدم تا از اطاق بیرون بروم. از کنار عسرین که رد می شدم به رویش خم شدم.

از ترس ناله ی خفیف کرد. گونه اش را بوسیدم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: